توفیقی بود امشب در نمایشگاه قرآن شرکت کنم. در یکی از نشستهای تخصصی پس از پایان صحبت، پیرمردی با ظاهری آراسته و موقر نزد من آمد و گفت: من هم خدا هستم و هم پیامبر و هم امیر المؤمنین! جا خوردم. بعدش گفت: من قرآن را فرستادم؛ همان که بخشهایی از آن را شما تفسیر کردید!
و بعد ادامه داد که آمدم از شما تشکر کنم که زحمت تفسیر برخی آیاتش را کشیدید! من که کمی از شوک اولیه ادعایش خارج شده بودم، گفتم:
تشکر خشک و خالی که فایده ندارد! مزد نقدی بده. گفتم: فعلا کارت را با جدیت ادامه بده؛ فکری خواهم کرد! گفتم: پس، من نیستم!
و او که تیر دیگری در کمان نداشت، زود رفت با این قول که زحمات ما را فراموش نخواهد کرد! و البته شاید آمده بود ما را تیغ بزند، که دید شاید به تیغ ما گرفتار شود و فرار را بر قرار ترجیح داد!